نه آبی نه خاکی ...



این شاید، زلال ترین روز بهاری من بود.
پرفرکانس، تشنه، صدم های ثانیه اش حتی.

از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر
صبحانه ی شلوغ
آب تنیِ اکتوپیک و داغ و داغ و داغ
ناخنک زدن های مجاز به سیب زمینی نگینی سرخ کرده
آدم های تازه، تازه تر از سبزی های باغچه
آدم های تشنه. شور.
و اعتماد به هیپوکامپ های مغزم.
به من خوش گذشته باز
باز
و باز.

جاگذاشتم موبایلم را صبح
روی میز تحریر اتاقم، ناخواسته البته‌.
و کارت بانکی را!
و کیف پول را.
اما من
معلق تر از تمام این قصه ام.
انگار که بی نیاز به هیچ فیبر نوری
گشتم،
باغ به باغ
درخت به درخت
تاب به تاب.
روی لبه ی آن دیوار که هی بلند و بلندتر میشد، راه رفتم؛ رسیدم به سقف آن اتاق، که رفت زیر کفشهایم. سرم در شاخه های شکوفه زده ی درختها گیر کرده بود.
هیچوقت، تا الآن، روی بام خانه ی کسی، راه رفته کسی؟ با دامنِ کوتاه چین دار. با لباس گیپور دارِ توری. با جوراب شلواریِ سیاه، با رقص. با مثانه ی پُر. با آواز کُردی زیر لب
من بودم.
میان تمام آن درختها
آن سنگریزه ها
آن مسابقه ها
هم صحبتی ها
تشنگی ها

من بودم،
بِکر و جاری.
مثل رودخانه های دور دور دور.
پر شور، و پر هیجان. اما نهان‌کرده، بی بیانِ هیچ اندیشه ای. مثل صخره های عمود و شکاف دارِ درّه ها.
رَوَنده، با نقل قولهای هگِل.
گرم تر از چای، معناسازیهای سورِن.
و سورن.
و من، تشنه، کاش.

من موهای بلند بلند دیدم. سیاه سیاه‌. درازتر از شب.
چهره های ناآشنای آدم های آشنا. جذاب. دلفریب.
و میگشت، در لابلای برگهای سبزسبز، الهه ی شبهای تنهایی،
اشک اگر داشت، گل می رویید.
"پرداختن".
دست در دست هم.
و آنجا
نماز بود. و گرما.
و تشنگی، طلب میکرد مرا. طلب میکرد مرا.

ما بودیم. خیابان به خیابان، موسیقی و پدال و دورموتور. تاریکی و آغوشهای گرم.
من و گرینجمل. تنگ در بغل.
و هنوز، طعم ماکارونی دارد لب هایم.
صدایش کردم همانجا.
صدایت کردم همانجا.
که خرما بود و گلهای محمدی
که تاب بود و قرض بود و هم صحبتی.
که لطف بود.
که تشنگی.

و اینجاست آن نقاشیِ نیمه تمام.

باید بروم صدای قلبش را بشنوم. با استتوسکوپ.
تنها ۱۲ سانتی متر.
کاش تشنگی
کاش تشنگی.



#ج‌م‌ع‌ه


ای خدای گناهکاران
ای خدای توبه شکنان
ای خدای ناسپاسها
ای خدای قدرنشناسها

میترسم
از شدیدترین عذاب ممکنت میترسم
از دور شدن از تو

بدترین عذابِ تو اونه که رهامون کنی
میترسم از دوری

از ترسِ تو، به خودت پناه می آرم.
هاربُُ مِنکَ الیک.

به خودت قسم که هیچ حالم خوش نیست از دست کارهای خودم. موندم با حجمی از شرمندگی مقابل تو و لطفهای همیشگیت. خدا حتی نمیخوام حرف بزنم دیگه خودت میدونی، خدایا ببخش




جهنم ترسناکه، چون نشون  دهنده ی خشم و نبخشیدن توعه. چون نشون دهنده ی اینه که تو اونقدر از بنده ات ناراحتی که طردش کردی و گذاشتیش اونجا. وگرنه سوختن. سوختن هم اگر نشونه ی عشقت بود، هیچکس فرار نمیکرد ازش

خدایا

آتیشم بزن

ولی دورم نکن از خودت

ازم ناامید نشو




_ و ما انا بطارد الذین آمنوا.


پسرم! برای ماها که از قافله ی "ابرار" عقب هستیم یک نکته دلپذیر است و آن چیزی است که به نظر من شاید در ساختن انسان که در صدد خودساختن است، دخیل است:

باید توجه کنیم که منشاء خوشامدِ ما از مدح و ثناها و بدآمدمان از انتقادها و شایعه افکنی ها، حبّ نفس است که بزرگترین دام ابلیس لعین است؛ ماها میل داریم که دیگران ثناگوی ما باشند، گرچه برای ما افعال ناشایسته و خوبیهای خیالی را صد چندان جلوه دهند؛ و درهای انتقاد _گرچه به حق_ برای ما بسته باشد یا بصورت ثناگویی درآید.


از عیب جویی ها، نه برای آن که به ناحق است، افسرده میشویم و از مدحت و ثناها ، نه برای انکه به حق است، فرحناک میگردیم بلکه برای آنکه عیب من است و مدح من نیست، است که در اینجا و آنجا و همه جا حاکم است.

اگر بخواهی صحت این امر را دریابی، اگر امری که از تو صادر میشود، عین آن یا بهتر و والاتر از آن، از دیگری، خصوصا آنها که همپالکی تو هستند، صادر شود و مداحان به مدح او برخیزند، برای تو ناگوار است، و بالاتر آنکه اگر عیوب او را بصورت مداحی درآورند، در این صورت یقین بدان که دست شیطان و نفس بدتر از او در کار است.

پسرم! چه خوب است به خود تلقین کنی و به باور خود بیاوری یک واقعیت را که مدح مداحان و ثنای ثناجویان چه بسا که انسان را به هلاکت برساند و از تهذیب دور و دورتر سازد.
تاثیر سوء ثنای جمیل در نفس آلوده ی ما، مایه ی بدبختی ها و دور افتادگی ها از پیشگاه مقدس حق جلّ و علا برای ما ضعفاءالنفوس خواهد بود و شاید عیب جوییها و شایعه پراکنی ها برای علاج معایب نفسانی ما سودمند باشد که هست همچون عمل جراحی دردناکی که موجب سلامت مریض میشود.

آنانکه با ثناهای خود ما را از جوار حق دور می کنند دوستانی هستند که با دوستی خود به ما دشمنی میکنند و آنان که پندارند با عیب گوئی و فحاشی و شایعه سازی به ما دشمنی می کنند دشمنانی هستند که با عمل خود ما را اگر لایق باشیم اصلاح میکنند و در صورت دشمنی به ما دوستی می نمایند. من و تو اگر این حقیقت را باور کنیم، و حیله های شیطانی و نفسانی بگذارند واقعیات را آنطور که هستند ببینیم، انگاه از مدح مداحان و ثنای ثناجویان آنطور پریشان میشویم که امروز از عیبجوئی دشمنان و شایعه سازی بدخواهان؛ و عیبجوئی را آن گونه استقبال میکنیم که امروز از مداحی ها و یاوه گویی های ثناخواهان.

اگر آز آن چه دکر شد به قلبت برسد، از ناملایمات و دروغ پردازی ها ناراحت نمیشوی و آرامش قلب پیدا میکنی، که ناراحتی ها اکثرا از خودخواهی است. که خداوند همه ی ما را از آن نجات مرحمت فرماید.

"نقطه ی عطف"، نامه ی امام خمینی (ره) به فرزندش حاج سید احمد خمینی.




[هی دورش حلقه زدن: بی نظیر بودی زهرا! چه شعری چه اجرایی چه حال خوشی خانم خانما!

هی حلقه زدن، هی حلقه زدن.

و اون دختر مونده بود، که این همه تمجیدهای زمین زننده رو چطور میتونه گریزی پیدا کنه ازش]



هی توی گوشم تکرار شد:

وَ کَم من ثناء جمیل لستُ اهلاً لهُ نشَرته.

.

.





#جشن‌علوم‌پایه

برای من سخن از من مگو به دلجویی

مگیر آینه در پیشِ خویش بیزاران.





خدایا، مواظب این دل باش، که خیلی حواس پرت و خطاکاره خدا.


فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی.





الحمدلله کما هو اهله




خدایا شکرت. با اینکه من بنده ی خوبی نیستم، اما تو خدای کریمی هستی

خدایا شکرت.


زهرا،

امشب

به محضی که منو دید،

وقتی دید که دارم از دور به بچه ها نگاه میکنم،

ساکت

یه گوشه

ایستادم نگاه میکنم

به مسابقه دادن شون

و به خنده هاشون،


نگام کرد

ذهنمو خوند

تا چشمامو دید

فقط گفت

هیس زهرا هیسسسسس

حتی بهش فکرنکن. خببببب؟؟؟

قورتش دادم. به معنای واقعی، سنگین بود. قورتش دادم.

گفتم چشم.

و باز به بچه ها نگاه کردم

و باز تو دلم هی "قربون صدقه" رفتم برا همشون.

و باز تو دلم.

و.






خدایا. ازت خواهش میکنم.

خدایا.

خدا درستش کن.


این "من" نبود که در انتهایی ترین صندلی سالن امتحانات،

مداد به دست و پاک کن در جیب،

به آرامش و دلهره ای توام،

دست دراز کرده بود امروز.


این انگار

"ذهنی" بود که

به صورتهای چاک خورده و کثیف شده ی شش ساله های آن زن

و به زخم های باز شده و چرک کرده اش

و به فیستول جراحی شده ی واژینورکتالش

فکر میکرد

مثل سمباده ی روح

مثل سمباده ی تن.


---------


چرا؟

واقعا چرا؟

چرا باید وقتی دارم از روی پل ارتباطی رد میشوم که برسم به سالن امتحانات، یک لحظه نگاه به پایین و دیدن ترافیک خیابان روبرویی، مرا پرت کند به خاطره ی آن زنهای درد کشیده و خسته ی بخش داخلی، و به آن روزهایی که تنها بلد بودم گاز استریل  را بازکنم برایشان و بدهم به دست اکسترنهای بخش؟ و دست رنجور همان زنهای دهاتی بی خبر از دنیا را بگیرم توی دستهایم، و از فشار ضعیفی که به دستم میدهند بفهمم که چقدر درد دارند.

و بعد

توی سالن امتحانات بنشینم. آرزوهایم را بهانه کنم، چنگ بزنم به عمیق ترین اعتقاداتم، و یادم برود که قرصهایم را بخورم. و یادم برود که من هم چقدر دارم درد میکشم. و یادم برود که همین امتحان هست که.

نه.

باید هم یادم برود.

این امتحان که نه،

من

یک جای دیگر معامله کرده ام

زمانی که هیچکس خبر نداشت.

با بیشترین سود ممکن

بگذار یادم برود. حتی الان که سرد شده ام. مثل یک روح بی رنگ. با یک خط سبز ممتد.



هیچکس نفهمید،

که خنده ی دکتر وجدانی، امروز، و نگاهش به من برای چیست؟

و من

خوشحالیِ عجین شده با بغض را، توی نگاهم سمپاشی کردم.

دقیق. آرام. و امیدوار.

.

.

و بعد

در آخرین صندلی گوشه ی دنج سالن امتحانات،

به آینده و گذشته و آینده و گذشته و آینده فکر کردم.

به نخ های سیاه بخیه ها.

به آب نبات چوبی ای که برای هدیه دادن خریدمش.

به خاطره ی دکتر عبدللهی.

به تو.

به تو.

به تو.





دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی  دفع صد بلا بکند.

.

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟.

.

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند.





من

هی

به عینکش نگاه میکنم

و به خودش

و به مانتوی قرمزش

و هی تو دلم میگم

کاش

تو

معجزه کنی.

حتی

با اینکه

من

آدم خوبی نیستم.

.


من با همه ی این میلیاردها سلول بدنم

با ذره ذره ام

با تمام وجودم

ازت میخوام که.


چهره اش یادم رفت. ولی مهربونیش نه.
شاید یه روز، برم دوباره تو اتاقش. کارم به اونجا بیفته، شاید، پنج سال دیگه، اگر خدا بخواد برام.

اون تنها موکوتاه و ریش کوتاهی بود که دلم رو گرم کرد.
یه نگاه به من انداخت، یه نگاه به برگه ای که به دستش داده بودم. خودکارشو برداشت واسه امضا زدن. کلید کشوی میزش رو هم برداشت، که مُهرشو پیدا کنه. عینکشم روی چشماش بود و از بالاش هر از گاهی نگام میکرد. لبخند میزد‌. منم لبخند میزدم؛ یعنی، به زایگوماتیک ماژورهام التماس میکردم که منقبض بشن. و به چشمام همینطور؛ که یه وخت نریزه پایین اون قطره های درشت. و تو، با بند بند وجودم حس میشدی
برگمو که مهر کرد، گفت: میگذره همش! مث برق و باد میگذره! اینا چیزی نیس، ایشالا اون بالا بالاها ببینیمت!
آتیشی تو دلم بپا بود. مهارش باید میکردم. خندیدم و با تشکر گفتم ان شاءالله! ممنون از محبتتون.
و رفتم پر بودم از تنفر. پر بودم از عشق. به تِسلا فکر میکردم، که میگفت: اگر تنفر تو به انرژی نورانی تبدیل بشه، یه جهان رو روشن میکنه.
و من از تنفر دندونام رو محکم به هم می ساییدم، بی اختیار. وقتی فک ام درد گرفت فهمیدمش

"میگذره همش! مث برق و باد"
اون موقعا که چشمام آبی بود، اونقدر دیوانه بودم آرزو میکردم تموم نشه این مسیر. درست مثل جاده هایی که عاشقشونم. مثل مسافرتهایی که از ته دل خوش میگذشت، مثل کلاسهای فیزیکم، دوست نداشتم حالاحالاها تموم بشه. دوست نداشتم زود بگذره. میخواستم از لحظه لحظه اش استفاده کنم.
بعدشم همینطور بود. حتی تا همین الان. هنوزم دلم نمیخواد زود بگذره و بزرگ بشیم با دست خالی.
اما
اگه اون برگه که ۲۳ تا مهر خورده بود، به سرانجام میرسید، من آرزو میکردم که توی یه چشم به هم زدن توی آخرین روز اخرین سال تحصیلی ام باشم در این حد نمیخواستم.‌. در این حد نمیخوام هنوز.
خدایا، چطور میشه شکرت رو بجا آورد؟
چطور به آدم ها بگم تو معجزه کردی؟
چطور به آدم ها بگم تو هستی. تو وجود داری
چطور اثبات کنم که من با مغز استخونم تو رو لمس کردم تاحالا
چطور بگم به عمق مفهوم "اقرب الیه من حبل الورید" رسیدم

اضطرار
دردناکه، خیلی دردناکه
اما
تا تو خدایی
تا تو پناه آدمی،
برگ برنده دست اونه که توکل میکنه.
دنیا چقدر حقیره،
برا آدمی که یه لحظه سرشو میزاره رو زانوش،
چشماشو می بنده
و تو رو میبینه
توکل، یه جور عشقه. بزرگت میکنه. به عدم میکشوندت
خدا
شکرت

من به قولهام نتونستم عمل کنم.
اما تو شاهد باش که تلاشمو کردم واسش. بیخوابی کشیدم و زحمت
خدایا
بپذیر از من
و ببخش





--------------
اون شب، تو کوچه باغیای قصرالدشت، تو تاریکیش، بین عطر خنک و تازه ی برگ و بار درختاش، که سر بیرون آورده بودن از دیوارای کاهگلی، تو اون گوشه های دنج بی خبر،
"چشمه ی طوسی" رو گذاشتم. تنها آهنگی که جمله به جمله اش، حرف من بود با تو.
عشق تو بزرگم کرد
عشق تو هلاکم کرد




کی میفهمه حال و روز این آدمو؟


به قول سایه:

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بِمان.




یعنی حرفا رو که میشنوه، چی میگه؟

حتما عینکشو از روی صورتش برمیداره، دستی به موهای کوتاهش میکشه. شایدم به ریش و سبیل کوتاهش خودکارشو میزاره رو میز، تکیه میده به صندلی اش. ابروهاشو میندازه بالا، شونه هاشم همینطور. یه نفس عمیق میکشه، بعد مکث میکنه و .

بعد چی میگه؟

و این چرخه

بین همه ی اونا

بین همه ی اون ریش کوتاهها موکوتاهها سبیل دارا

تکرار میشه

و هرکدوم چی میگن یعنی؟.


هرچی

من

خودمو سپردم به تو

توی ذهن اونا توی زبون اونا

من اونی میشم که تو بخوای.



خدایا

من تسلیم. من متوکل. من آروم

اما خدا

کاش هرکاری با سرنوشت این بنده ات میکنی،

از روی لطف ات باشه، 

نه از سر تنبیه

ببخش

بعد

برام تصمیم بگیر

دلم قرص باشه که صلاحی که برام میخوای، صلاحیه که  برای بنده ی بخشیده شده ات میخوای، نه اینکه برای بخشیدنم، باید.‌‌

#منِ پررو :(

#منِ امیدوار.





اگه اون بذره جوونه بزنه چی؟


یادم باشه، درِ اینجا رو تخته نکنم.


تو داری به اون بذر آب میدی. من دارم میبینم. تو اون رو کاشتی اونجا. خودت برش داشتی کاشتی اش اونجا. خودت مراقبش بودی. آبش دادی نورش دادی. رشدش دادی. بزرگش کردی. همین روزاست که بشه آفتابگردون. زرد زرد. شاد شاد. رو به تو بچرخه هرروز.


اونجا مدرسه ی بچه های استثنایی نبود.

ولی باورکن

باورکن که تا خود اونجا پشت سر اون دوتا دختر دویدم.

یک ساعت و نیم پشت در نشستم؛ همه سیاهپوش. همه عجیب.

بچه هه پرسید اینا چی ان؟

گفتم عکس اوناست که توی مسابقه ورزشی برنده شدن.

گفت اون چیه؟ گفتم جام قهرمانی.

گفت منم میخوام برنده بشم.


منم همینطور.


اگه جوونه بزنه، بی سروصدا، ولی فریاد همه رو به آسمون بلند کنه.

اون وخت چی؟

اون چه توضیحی داره بده؟ اگر بزنه نفله ی نفله اش بکنه، بی سروصدا.

راستی، دست خودم که نیست، دلم نمیخواد از چشمم بیفته ها، ولی میفته. حیف. حیفِ آدمها. نمیشه نگاش کرد حتی.

ولی از چشم من افتادن که عیبی نداره! آدم خوبه که از چشم تو نیفته. وگرنه که.


چن روز پیشا

 روزی که از این اداره به اون اداره میرفتم

 روزی که از این دانشگاه به اون دانشگاه

ازین موسسه به اون موسسه

ازین خیابون به اون خیابون میرفتم

وسط راه تو پیاده رو

وقتی درد امونم رو برید

وقتی دستمو گرفتم به دیوار

وقتی دیگه نتونستم جلو برم،

دیدم اون پیرزنه نشسته رو صندلیای پیاده رو، نفس نفس میزد.

دستش رو قلبش بود.

منم دستم روی پهلوم.

گفتم: شما حالتون خوبه؟

لبش رو وا کرد ولی حرفی نزد، سرشو اورد پایین، که: آره. خوبم.

نشستم کنارش.

قدر اون پیرزنه پیر شده بودم دفعه ی پیش.

حرف زدیم‌. دوست شدیم. خندیدیم. از زمین و زمان شکایت کردیم. قصه گفتیم. آدما رد شدن از جلومون. هی رد شدن و نگاه کردن. هی ما از در و دیوار حرف زدیم. هردو منتظر. اون منتظر، که نفسش بالاخره بالا بیاد. من منتظر، که دردم آروم بشه و راه بیفتم.

وقتِ خداحافظی، مثل کسی که بخواد پرنده شو روی پشت بوم آزاد کنه و بفرستدش که بره به امون خدا، پروازم داد. بعدش رفت پایین. من رفتم بالا.

اینه قصه مون.

حالا منتظرم دردم تموم بشه.

آفتابگردون جوونه بزنه.

منتظرم که بچرخه سمت تو.

یکم

بهش

آب میدی باز؟


:)


من مطمئنم،
موقع خلق جهان به دستِ خدا،
وقتی که خدا میخواسته "عشق" رو بیافرینه،
ماه رمضون بوده.

عشق توی این ماه خلق شده،

مطمئنم.



◇موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته.

"آخ که خونه آنچنان عطری به خودش گرفته که توصیف نکردنیه. خودت بگو، اگر صدام نکرده بودی، پس چرا سر و کله ام اینجا پیدا شد؟"


۱. اولین روزای تعطیلات عید امسال که بود، از حرص و استرسِ اینکه تعطیلات تموم نشه نمیدونستم چکارکنم! از ۲۶ اسفند، خوشحال و سرمست بودم که کلی تعطیلاتِ بی دغدغه داریم امسال. نه لازم بود قلب و بیوشیمی بخونم نه لازم بود دستگاه عصبی و ایمونولوژی. تعطیلات هنوز شروع نشده بود، من دلهره ی تموم شدنش رو داشتم!
واسه ماه رمضون از این هم بدتره دلهره ام. هی میترسم تموم بشه و اونقدری که لازم هست، توی هواش عـمـیــــق نفس نکشم و ریه هام رو پر نکنم. دلم میخواد با گوشت و خونم آمیخته بشه تک تک لحظه هاش. انگار که تو این زندگی، توی جاده ای هستیم که وسطای راه، از یه باغ عجیب و غریب میگذره. باغی به دل انگیزیِ ماه رمضون. خب البته که خیلیا سرشون رو از پنجره های قطار بیرون نمیارن و باغ رو تماشا نمیکنن، ولی انصافا هرکی چشمش به قشنگیهای این باغ شگفت انگیز خورده، دلش نخواسته زود ازش عبور کنه.
آخ رمضان زیبای من

۲. دیروز بود یا پریروز، که بهش میگفتم ما خودخواهیم، نه عاشق!!  میگفت دکترم گفته نباید روزه بگیری ولی من میگیرم. منم گفتم خدا خودش تو قرآن صریحا گفته آدمی که براش ضرر داره نباید روزه بگیره، ولی تو میگیری چون حال دل خودت برات مهمه. چون از روزه گرفتن لذت میبری و دلت نمیاد ماه رمضون باشه و تو توی روزهاش چیزی بخوری. (و چون روزه گرفتن رو فقط با آب و غذا نخوردن میشناسی.) گفتم عبادت های ما همیشه هم از روی بندگی خدا نیست؛ ما حتی توی عبادتهامونم نفس پروری میکنیم. گاهی دستور خدا روزه نگرفتنه، گاهی دستور خدا نماز نخوندنه. ولی ما بازم میخوایم طبق حال دل خودمون عمل کنیم. همیشه دنبال این هستیم که دلمون چی میگه و چی میخواد. دل، نفس، هوی.

ما به بچه هامون یاد میدیم که نیاز نیست حتما روزانه پنج بار نمازبخونن، بلکه هروقت خواستن از خدا تشکر کنن دستشون رو ببرن بالا و باهاش حرف بزنن کافیه. به بچه هامون یاد میدیم طبق میل دل خودشون عبادت کنن، یاد میدیم که دستور خدا ضروری نیست، یاد میدیم که بندگی، یه حال دله. ببین دلت چی میگه. و بعد، روی همین خطِ کج، نسل ها رو این شکلی پرورش میدیم.

یه خانمی رو دیده بودم که رفت قرصهای ضد قاعدگی بخوره که بتونه همه ی ماه رمضون رو روزه بگیره و یه روزش رو هم از دست نده. سیکل طبیعی بدن خودش رو الکی الکی به هم زد اون ماه. که چی؟ وقتی دستور خدا نماز نخوندن و روزه نگرفتنه توی این شیش هفت روز، اگه به این دستور عمل کنیم یعنی بندگی کردیم؛ بندگی‌. مهم حرف خداست. نه دل ما.

۳. خدا عشق رو وقتی داشت می آفرید، ماه رمضون بود.
من این حرف رو بدون هیچ خیالپردازی ای میگم.
منظورم از عشق دقیقا همون احساس بین آدمهاست ها! از چیزی فراتر از درک عام بشری حرف نمیزنم. از عشق الهی و عشق شمس و مولانا حرف نمیزنم.
همون عشق ساده و کودکانه رو میگم. مگر نه که اینقدر شدید داریم احساسش میکنیم؟ مگر نه که فقط توی این هوای ماه رمضون هست که عطرش میپیچه؟
به خود خود خودت قسم، که عطرش رو استشمام میکنم. و یکدفعه میرم تو فکر، میفهمم که رازی توی جهان وجود داره. میفهمم که همه چیز واقعیت داره. و هی غصه میخورم، که چرا اونقدرا رسپتورهام رو برای درکت و برای دریافت نشونه هات آماده نکردم؟.
یه چیزی که بهم اثبات شده، اینه که هرچی بیشتر به تو نزدیک و متوجهت باشیم، توی همه رفتارامون عاشق تریم. حتی همین عشق زمینیِ زمین گیر کننده رو میگم. باورنکردنی و شگفت انگیزه. هرچی بهت نزدیکتر، تو زندگی عاشق تر! حالا اگه ماه رمضون هم باشه و این همه نزدیک بودن و عاشق بودن.واویلاست! آدم ها باید تو ماه رمضون ازدواج کنن. باید تو ماه رمضون زندگی کنن. باید تو ماه رمضون تصمیم بگیرن، تو ماه رمضون درس بخونن شادی و تفریح کنن. باید همه ی کارای مهم دنیا رو توی ماه رمضون کنن. باید نذارن تموم بشه، باید دیوونگی کنن و برن میون کوهستان و فریادها بزنن. چون این ماهه که عاشقانه ست. بوی عشق با تک تک نورون هام درک میشه. به خودت قسم که میتونم بفهمم یه رازی وجود داره اینجا. دیوونه کننده و مست کننده. که فقط، فقط، فقط اونا که توی فکر تو هستن میتونن درکش کنن. کااااش توی فکرت باشم. کاش منم درکش کنم کااااااااششششش


۴. حلوای هویج رو برمیدارم میرم پیشش. البته به قول مامان اسمش گاجرکامیتاست که ترجمه ی هندیِ همونه! اونجا کولر روشنه. هوا پر از "حوصله" ست! روزه ایم. و اونجا پر از چهره های آشناست

حرف میزنیم. حرفای خوب. حواسمون هست غیبت نکنیم. چون روزه مون باطل میشه اونجوری. آهان! همینه! و دقیقا رمزش همینجاست!

-  ۱۸ساعت گرسنگی میکشی که چی آخه؟ گرسنگی ثواب داره؟

+ گرسنگی زحمت داره! و تو وقتی داری زحمت این رنج رو تحمل میکنی، دیگه حیفت میاد با غیبت و دروغ و گناه باطلش کنی و زحمتاتو به باد بدی! اصل ماه رمضون و روزه گرفتن، اون مسائل اخلاقی شه که باید رعایت کنیم. ولی واسه اینکه تعهد داشته باشیم که حتما رعایت میکنیم، هزینه میپردازیم، هزینه ی گرسنگی!

( و چه بسیار روزه دار که فقط خودشو به رنج گرسنگی میندازه و هیچ رشدی از نظر تقوا و شعور نداره. مث خود من)


۵. هسته ی پریتال هیپوتالاموس مربوط به گرسنگیه. و تشنگی و ترس. و . خشم! اینو از ترم چار یادم مونده. (چون که عصب رو بیشتر از هردرسی شبانه روز میخوندم و عاشق دیوونش بودم.) البته توی این که کدوم هسته مال کدوم حسه یکم اختلاف نظر وجود داره. ولی چیزی که ثابته اینه که گرسنگی و خشم یه جا هستن.
عجب کار سختی؛ هسته ی پریتالت بخاطر گرسنگی تحریک میشه، همزمان خشم ات هم فعال میشه!؛ ولی تو روزه داری و باید خوش اخلاقم باشی. باید اخلاقت هم روزه دار باشه. بعضیا میگن آدمِ گرسنه عصبیه. خب این طبیعتِ هیپوتالاموسیشه! ولی تو ماه رمضون مجبور میشه روی این کارکنه که خوش اخلاق باشه. ینی میخواد اینو بگه که اگه تونستی تو شرایطی که بطور طبیعی عصبانیت و بداخلاقیت تحریک میشه خودت رو مقاوم کنی و زودرنج نباشی و خشمت رو بخوری، در بقیه ی موارد و موقعیت ها هم میتونی کنترل کنی!
بیخود نیس که خاله‌م میگفت: ماه رمضون بزرگترین فرصتیه که میتونیم توش آدم بهتری بشیم. و امان از کسی که از لحظه لحظه ی این ماه استفاده نکنه‌ و چیزی نفهمه. میگفت میتونیم یکی از مشکلهامون رو پیدا کنیم و تا آخر ماه روش کارکنیم. مثلا حسادت. یا مثلا ریا و جلب توجه. میگفت اگه توی این ماه بتونیم با خودمون بجنگیم، بعدا میبینیم که چقدر راحت میتونیم با اون مشکل کنار بیایم، مثلا حسادت نکردن چقدر راحت میشه برامون. چقدر راحت تر بلد میشیم صبوری کنیم. و چقدر راحت تر می بخشیم. بخدا راست میگفت. راست میگفت
و ۱۰ روز از ماه رمضون گذشته و هنوز من هیچ کدوم از امتحانای تو رو خوب ندادم خدا. همشو افتادم

۶. خدا، خودش میخواد که به ما خوش بگذره!! دقیقا اون ساعت از روز، اون ابرِ خوشکل ملایم رو میاره رو سرمون. همونجا که میخوایم بریم تفریح دوتایی. آسمون روشنه و پر از آفتابِ بی رَمَقه. هوا مطبوعه و پر از طراوته. اونجا پر از درخته پر از گله پر از بهشته. منم و یه بلوز مردونه و یه شلوار جین. تویی و یه عالمه آهنگ تازه. جیغ میزنم میپرم این ور و اون ور می دوم. تو میخندی میگی دیوونههههه. بعد میام پیشت باز‌. میرقصیم و میریم بالا و میریم بالاتر. تو هی حرفای خنده دار میزنی. من ته دلم میگم: غذا روی اجاق مونده! شعله‌ش رو کم نکردم! بعد میگم: آدم واسه افطار سوخته‌ش رو هم میخوره!! بعد باز میرقصم. تشنه‌م ولی دلم به این تشنگی راضی نیست. یه تشنگی میخوام، که واقعی باشه، جگرسوز باشه، خواب شبم رو بگیره. و تو، معنی حرفامو میفهمی. صدای آهنگتو کم میکنی. گوش میکنی و خوب میدونی منو کجا ببری. آخ که اونجا، اونجا خود خود بهشته.

۷. گرمِ گرمه مجاریِ لاکریمالم، سرازیر میشن از چشمام هر بار. داشتم کباب دیلمی‌ها رو میذاشتم توی تابه، مامان چشمامو دید. گفتم مامان، خیلی بد کردم خیلی؛ دیدی؟ جوابِ مرام و معرفت خدا رو با بی معرفتی و بیشعوری دادم. درمونده‌م، ته خطم
یه دونه‌ش سرخ شد و برش داشتم.
مامان برام یه روایت تعریف کرد و تهش گفت: گناهِ ناامیدی‌ات از بخشش و مغفرت خدا، بیشتر از گناهِ کاریه که کردی. تو خدا رو نمیشناسی انگار هنوز دختر!.
یه شعله ای تو دلم روشن میشه. همه چیز رو میسوزونه. تبخیرم میکنه. اشک میشم. از لاکریمال داکت ها لبریز میشم. چه خوب بود که هرروز میگفتیم: اللهم عرِّفنی نفسَک

۸. ماریا تو اتاقم میشینه. نقاشی ها و دفترخاطرات ۱۳ سالگیم ر‌و ورق میزنه. دست‌خط رفقای ایرانی و غیرایرانی رو هی با حوصله میخونه و از ته دلش ذوق میکنه. هی من نگاش میکنم، برای تمام خوبیهای توصیف نکردنیش ذوق میکنم. غبطه میخورم بهش و از ته دلم ذوق میکنم. هیچ چیزش هم به یوهان نمیاد، ولی انگار خوب از پسش براومده!
دکتر میاد تو اتاقم: نگام میکنه و میگه وای دختر وقتی میبینمت از ته دلم ذوق میکنم، لنگه نداری، دسته گلی. خانومی. نمیتونم بهت نگم!
آخ که "ته دلم" میسوزه با این حرف. ته دلم میگم: وَ کَم مِن ثناءِِ جمیلِِ لستُ اهلاً لهُ نشرته.



۹. به یقین که انسان طغیان میکند، آنگاه که خود را بی نیاز ببیند.
سه جزء و نیم عقبم. چون تنبلی کردم، وگرنه همش که تقصیر امتان عفونی نبود.
ولی بیشتر از عقب و جلو بودن، برام لحظه هاییه که سپری میشه با قرآن. جمله هات رو هایلایت میکنم. بعضیهاش دلگرم کنندست. بعضیهاش آدم رو میترسونه. به بعضیاش خیلی فکرمیکنم. و بعضیهاش رو دوست دارم با دست خط آرین قاب کنم و بذارمش رو دیوارهای اتاقم.
چه حرفها که نمیزنی توی این کتاب شگفت انگیز. چه قدر بدبختیم ما که با وجود داشتن این گنجینه باز هم گاهی حالمون بده. چه بدبخته هرکی نیاد سراغ آیه هات. به جرات میگم که خیلی بدبخته.
انَّ الانسانَ لیطغی، ان رءاستغنی.
این منم. خودت میدونی چرا این منم و ببخش که به جای اینکه مصداق آیات قشنگی مثل: والمستغفرین بالاسحار باشم، مصداق آیات اینچنینی ام.
تو بگو، پس کِی؟.

۱۰. ژلوفن پیام داد بهم. گفت به اون مسافرتی که رفتیم فکرمیکنی هنوز؟
ای دل غافل! نه!
گفتم خوب شد گفتی. راهش همینه. ازین به بعد هی با خودم مرورش میکنم.


راهش همینه. یه راه آبی، که از میون یه صحرای خشک میگذره. وسیله ای میخواد، برای عبور. برای نجات. برای گذشتن از یه بحر بزرگ، بی ساحل، بی انتها.

راهش آبیه، مثل اون صحرای پر از غبار و سوزان.
مقصدش اما، نه آبیه، نه خاکی.

و بینِ تمامِ استرینگ های جهان،
فقط
خودِ
خودِ
خودت
میفهمی که من چی میگم.

منو برسون اونجا،

از همین ماه که پر از عاشقیه،

با اون وسیله.


این شاید، زلال ترین روز بهاری من بود.
پرفرکانس، تشنه، صدم های ثانیه اش حتی.

از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر
صبحانه ی شلوغ
آب تنیِ اکتوپیک و داغ و داغ و داغ
ناخنک زدن های مجاز به سیب زمینی نگینی سرخ کرده
آدم های تازه، تازه تر از سبزی های باغچه
آدم های تشنه. شور.
و اعتماد به هیپوکامپ های مغزم.
به من خوش گذشته باز
باز
و باز.

جاگذاشتم موبایلم را صبح
روی میز تحریر اتاقم، ناخواسته البته‌.
و کارت بانکی را!
و کیف پول را.
اما من
معلق تر از تمام این قصه ام.
انگار که بی نیاز به هیچ فیبر نوری
گشتم،
باغ به باغ
درخت به درخت
تاب به تاب.
روی لبه ی آن دیوار که هی بلند و بلندتر میشد، راه رفتم؛ رسیدم به سقف آن اتاق، که رفت زیر کفشهایم. سرم در شاخه های شکوفه زده ی درختها گیر کرده بود.
هیچوقت، تا الآن، روی بام خانه ی کسی، راه رفته کسی؟ با دامنِ کوتاه چین دار. با لباس گیپور دارِ توری. با جوراب شلواریِ سیاه، با رقص. با مثانه ی پُر. با آواز کُردی زیر لب
من بودم.
میان تمام آن درختها
آن سنگریزه ها
آن مسابقه ها
هم صحبتی ها
تشنگی ها

من بودم،
بِکر و جاری.
مثل رودخانه های دور دور دور.
پر شور، و پر هیجان. اما نهان‌کرده، بی بیانِ هیچ اندیشه ای. مثل صخره های عمود و شکاف دارِ درّه ها.
رَوَنده، با نقل قولهای هگِل.
گرم تر از چای، معناسازیهای سورِن.
و سورن.
و من، تشنه، کاش.

من موهای بلند بلند دیدم. سیاه سیاه‌. درازتر از شب.
چهره های ناآشنای آدم های آشنا. جذاب. دلفریب.
و میگشت، در لابلای برگهای سبزسبز، الهه ی شبهای تنهایی،
اشک اگر داشت، گل می رویید.
"پرداختن".
دست در دست هم.
و آنجا
نماز بود. و گرما.
و تشنگی، طلب میکرد مرا. طلب میکرد مرا.

ما بودیم. خیابان به خیابان، موسیقی و پدال و دورموتور. تاریکی و آغوشهای گرم.
من و گرینجمل. تنگ در بغل.
و هنوز، طعم ماکارونی دارد لب هایم.
صدایش کردم همانجا.
صدایت کردم همانجا.
که خرما بود و گلهای محمدی
که تاب بود و قرض بود و هم صحبتی.
که لطف بود.
که تشنگی.

و اینجاست آن نقاشیِ نیمه تمام.

باید بروم صدای قلبش را بشنوم. با استتوسکوپ.
تنها ۱۲ سانتی متر.
کاش تشنگی
کاش تشنگی.



#ج‌م‌ع‌ه






وااااااااااای که منم و آدرنالینی که از پیک گذشته و جیییییغ هایی که دلم میخواد همین الان الان الان برم تو کوه وکمر از ته دلم بزنم و رعد و برق و غرّش آسمون و قند پیام مرثا و ایموجیای دخترونه ی فائزه و چهچهه ی روسی و نوستالژیک زنونه تو اتاقم و مهدی پسر صدیقه خانم و فکر پرسشنامه ها و خیال شرجی بوشهر و خونه های کاهگلی و سفره های خالی و شازده دومادِ چن وقت دیگه و آمینوگلیکوزیدها و نسل سوم سفالوسپورین ها و قهقهه ها و دعاهای خنده دار حانیه و سجاده ی رو به پنجره و نور اتاق محسن و تنهایی و دیوونگی و هی غرش و هی رعد و برق و هی شرشر و هی موهای خیس و پرسه های حیاط و بوی نم بارون و بوی باغچه ی پر از شب بو و رز و برگهای انگور و هی سهراب و هی مستی و هی خنده هایی که محو نمیشن و هی ذکر و هی گریه و هی عشق و هی شوری که مثل آتیش مثل فشفشه ی شب تولد تو دل آدم روشنه و میسوزه و دیوونت میکنه و دلت جیغ میخواد و گریه و فریاد و خوشالی و سجده و بارون و هی بارون و هی شرشر و هی نم نم و هی آرزو پشت آرزوی کیک تولد و اتوبوس و جاده ی دیوونه کننده و خیال خوابگاه سادات و شبای پر از فیلم و بخاطر اون فقط بخاطر اون رفتن و هی رفتن و آیه های نجات بخش و قدّ بلند نارون ها و سالاد الویه و صداااای بارش شدید و ابرهای خاکستری و ضعف و گرسنگی و خدایی که خوووووب میدونه کِی دستای منو ببره رو پخش بدون تاریخ و خدایی که وقتی جیغ میزنم همون موقع به آسمون میگه ببار و تسبیح و شوق و قطره های ابری که همه جا رو پوشونده و دعاهایی که یک به یک مستجاب میشن و خواب لباس عروس و قاصدکی که تو باغچه هی این ور و اون ور میره و معلومه که خبرای خوب خوب خوب آورده و صدای مردونه ی محمد و اشک شوق و اشک شوق و اشک شوق و منِ مستِ مستِ مست و خیال لحظه های شیرین و شکستن سکوت این خونه با صدای خنده هاش و هی شکر و شکر و هی شکر



بابا بغلم کرد. با مامان هم زدیم قدش! من منتظرم حالا. منتظر جاده. منتظر خنده هاش. من تو دلم هی میگم خدایا شکرت و شرمندتم، که این همه بی معرفتم در حالیکه تو حتی یه دونه از خواهشامو بی جواب نمیزاری، وقتی میگم غیّر سوءحالنا بحُسنِ حالک، میدونی دقیقا میدونی چکارکنی!! خدا‌. خودت کمک کن که اون آیه ها‌‌

.

.

.

.

مرثا دیوونست. پیام داده: عمه دوسی، برام گوشواره خوشکل بخر با گردنبند با گل سر با عروسک.

منم رفتم تو باغچه، زیر درخت اقاقیا کنار بوته های انجیر و آلوئه ورا، یه جا رو انتخاب کردم که توش یه بوته گل بکارم، اسم گله رو هم بزارم عمه دوسی.

من دیوونه ترم؟


ببینم میتونم پیداش کنم؟

اون به مثابه ی التیام رو؟

میخوام با همه وجودم آمیخته بشه.

خودت کمکم کن، برای بیشتر عاشق شدن.

دیگه

نه حوصله ی ادبیات هست

نه حوصله ی فلسفه

نه حوصله ی هنر

نه حوصله ی عشق


فقط کمکم کن اون _ چشمه ی آب حیات_ رو پیداکنم.

کمکم کن و بهم این امید رو بده که اون میتونه مغزم رو از تو جمجمه ام برداره و توی تمام سول ها و جایروس هاش آب بریزه و شستشوش بده.

بهم این امید رو بده که میفهمم یه روز. تو رو. و اون رو.

دارم میگردم

گاهی با گریه

گاهی با شوق

گاهی با دلهره

گاهی با خستگی

دارم میگردم خیلی ساده، میپرسم، از این و اون،

بی هیچ جمله ی ادبی و فلسفی ای میگم:

دارم میگردم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه؟


اگر هست،

کمکم کن پیداش کنم  تا بیشتر از این نمردم.

اگر نیست،

بسازش. تو میتونی خلقش کنی. خواهش میکنم ازت.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خوشحال چت ,چت خوشحال ,,خوشحال گپ ,گپ خوشحال مکانیک پلاس وبلاگ رسمی کربلایی محسن اختیاری اوتیسم لوازم یدکی خودرو دانلود پاورپوینت حقوق تجارت digi-info آلبوم نوین پژوهش لرستان